دلم گرفته ....... نمیدانم چرا ! رمقی برای
نوشتن ندارم . دلم میخواد برم و گم و گور
بشم . بدانند کجایم که نگرانم نباشند ولی
دنبالم نیایند هیچوقت . کنار یک جرعه آبی ...
آلونکی بی سایبان ..... سایه نمیخواهم ! از
هرچه سیاه هست بیزارم . دلم میخواد چشمم
به نقطه ای خیره شود در عمق نیستی ...
میخوام در درون خاطراتی سپید و مه آلود کفن
حیات را از تن پاره کنم . دلم میخواد برم ... از
همه هستی بسوی کمال نیستی . قدم هایم
نمی لرزند دستانم خالیست فقط ! خسته ام .
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٧ ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱۱/۳